چهارده قرن گذشت و مردم هنوز عزادار قافلهای هستند که در فصل عطش به کربلا رسید امّا مسلمانان، قافله را به نیزهها سپردند و خیمهها را به آتش ...
سخنرانان و روضهخوانان بر آن قافله، دل میسوزانند و به رسم وظیفه، همه را به «حفظ اسلام» و سنتهای دینی دعوت میکنند؛
من امّا، در آشفتگی این روزها نه نگران اسلام و مذهبم و نه نگران شریعت و سنّت... که این همه، همانقدر به کار ما میآیند که به کار یزیدیان آمدند! من ـ تنها و تنها ـ نگران انسانی هستم که «به نام خدا» بر او آب میبندند، آبرویش را به تاراج میبرند، خیمههایش را به آتش می کشند، نازها و نیازهایش را ندیده و نشنیده میگیرند و این همه را به رسم تقرّب به پیشگاه خدا می برند... من نگران رنجها و محنتهایی هستم که بر «انسان» میرود و هر روزش را عاشورا میکند!
عجبا که حسینبنعلی از «کربلای جنگ» شهری ساخت که خاک آن زندگی میبخشد و شفا میدهد؛ اما پیروانش «شهر زندگی» را کربلا میکنند و بر آن خاک مرگ میپاشند!
سرم سنگین است و آشفته ی صدای مضطرب مردی که هنوز مرا به خود می خواند :
« کیست مرا یاری کند؟ »
" السّلام علی من جعل الله الشفاء فی تربته...السّلام علی من الاجابة تحت قبّته... "
نا امیدانه دلم برای همه می سوزد ... برای آن ها که با رفتارهای ضد عقلانی و غیر انسانی در توهّم ثواب خواهند مرد...
برای خودمان که سرانجام زیر شکنجه ی تعصب و جهل و در حسرت اصلاح و تغییر ، جان خواهیم باخت... و برای امام حسین که تا ابد مظلوم خواهد ماند !
این روزها ، دلم به شدّت هوای کربلا کرده است ... می گویند دو سوی یک خیابان کوتاه که نامش را « بین الحرمین » گذاشته اند ، بر مزار دو برادر ، دو گنبد طلایی ساخته اند...اگر روزی قسمتم شود که آنجا را ببینم با آن دو برادر حرف ها خواهم داشت...اگر بغض های کهنه بگذارند آنقدر در آغوش شان درد دل خواهم کرد تا باور کنند که ما نیز تشنه ایم... و مانند کودکان شان یتیمیم و مثل خواهرشان اسیر و آواره ...
...آری اگر بغض های کهنه بگذارند با آن ها حرف ها خواهم داشت...
ای امام عشق...برخیز و در این آفتاب سوزان بیابان طف ، نماز بگذار که دلمان هوای قنوت تو را کرده است ! ...
« حرم عشق ، کربلاست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز را آموخته و چگونه از جان نگذرد آن کس که می داند جان ؛ بهای دیدار است... زندگی زیباست ؛ اما پرنده ی عشق ، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند ... هنر ، نوحه ی بنی آدم است در فراق بهشت و از همین روی همه با آن انس دارند...» ( گنجینه ی آسمانی / آوینی )
نویسنده : « بهاری نژاد »